سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شاه بیت

   

هرکس بر این لباس عزا طعنه می زند

فردا برای یک نخ آن هم، اسیر ماست!

 

برای سرکه شدن باید مدتی را در خُمره ی تاریک و بد بو،

با حشرات ناخوشایند گذراند...

حکایت دنیاست!

از خمره ی تاریک دنیا که سر برون بیاوری،

اگر صبر پیشه کرده باشی،

و جزو قبول شدگان این آزمون باشی

به مقصد رسیده ای؛

امّا مقصود!!


و البته بدون وسیله، ره به مقصود نخواهی یافت!

این بود که پیام آور مهربانی ها و رسول خوبی ها فرمودند:

"إِنّ الحسینَ مِصباحُ هادٍ و سَفینَةُ نَجاةٍ"


و در آخر:

گویند "می" نمی شود از راه گوش خورد

من "یا حسین" می شنوم مست می شوم!

 



[نویسنده: احسان] [سه شنبه 93 مهر 15]

آن روزهای نه چندان دور که خانه ها «حیاط» داشت

و آسمان صاف و لبریز از ستاره بود؛

گاهی می شد شب ها زیر فرش آسمان می خوابیدیم.

خاطرم هست هر بار که شروع به شمارش الماس های زیبایش می کردم،

ناتمام می ماند... و خواب...

 

بزرگترین ستاره را خیره می شدم

 و زیر لب،آرام به مادرم می گفتم:

«اون بزرگه رو می بینی،مال منه...مال خودمه!».

لبخندی می زد و با صدای مهربانش جواب می داد:

«ایشالا ستاره ی عمرت همیشه روشن باشه و تو آسمون بدرخشه».

 

گذشت...

تا اینکه امشب...یعنی شب تولدم،

یاد جواب مادرم افتادم!

یاد «حیاط» خانه ی پدرم!

یاد آسمان!

یاقوت هایش!

ولی افسوس...

خانه ی ما «حیاط-حیات» ندارد!!!

آسمان ندارد!

دلم برای آن تک ستاره تنگ شده!

نمی دانم همپای من بزرگ شده؟!

هنوز هم می درخشد؟!

 

آن شب مادرم موفقیت را برایم آرزو کرد...

عاقبت بخیری را برایم دعا کرد؛

و بهترین هدیه ی تولدم،

«دعای مادر است».

 

شاه بیت



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 92 بهمن 24]

گاهی لازم است آنقدر از بالا به خودت نگاه کنی،

 تا کم کم محو شوی

و بفهمی حقارت و کوچکی خود را!


و گاه لازم است

آنقدر به درونت خیره شوی

تا دریابی

عظمت هستی را!

 

حال و هوا بهانه ایست

                                    مهم

                                      به یاد او بودن است...

 

 

شاه بیت



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 92 بهمن 24]

عَزِیزٌ عَلَیَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى 

غروب جمعه ی بی تو چقدر بی رنگ است

همه عیان، تو ندیدن ... برایمان ننگ است! 

22 آذر 92                               



[نویسنده: احسان] [جمعه 92 آذر 22]

حسین جان!

    بارانی ام...

محرّم دارد از راه می رسد...

                      کاش من هم باشم... یادشان بخیر آن هایی که سال گذشته بودند!!!

 

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت آدم بود

شروع عشق و آغاز غزل شاید همان دم بود

نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ در تاریخ

که پشت عرش را خم کرد یک ظهرِ محرّم بود...

(علیرضا قزوه) 



[نویسنده: احسان] [سه شنبه 92 آبان 7]

خدا را شاکرم... این روزها آنقدر سرم شلوغ است که تقریبا اگر کارهای شخصی ام را ننویسم فراموش می کنم!
ولی با تمام این اوصاف اگر لحظه ای هم پیش بیاید سری به دنیای مجازی می زنم تا خاطرات ایام فراغت را از یاد نبرم!
تا بعد... 



[نویسنده: احسان] [سه شنبه 92 مهر 2]

مدت ها پیش که "از به" امیرخانی را در لب تابم دانلود کرده بودم، هر بار که سیستم را روشن می کردم...ثمره اش فقط گردش مالی در حساب سازمان برق می شد!
تا این که از جناب ای کی یو سان مشورتی طلبیدم؛ نتیجه این شد که امیرخانی را با یک کپی...پیست به تبلتم دعوت نمایم تا شاید توفیق رفیق مان شد و...

اواخر شب بود که استارت اش را زدم...به خودم که آمدم، صد صفحه ای را بلعیده بودم، بس که گوارا بود شیرین قلمش؛ لامذهب مثل نان لواش بود که هرچه می خوری اثری ندارد و باز هم جناب معده "هل من مزید" می دهد!
ما ماندیم و امیرخانی و هفتاد صفحه باقی مانده...

ظهر که برگشتم، بعد از انجام اعمالی چند که نماز می نامندش، حسابی از خجالت سفره درآمدم و مشغول به تعقیبات و اعمال بعد از سرو طعامی گوارا شدم... دراز به دراز روی زمین؛ گویا از سقف، یعنی کف خانه همسایه طبقه بالا سقوط کرده باشم!

دقایقی بعد... غلتی زدم و دستم را به کیفم رساندم، تا کارم را با امیرخانی تمام کنم. نقطه به نقطه... کلمه به کلمه... صفحه به صفحه، همه را خواندم؛ ظاهرا در این میان به خلسه ای عمیق فرو رفته باشم که ناگاه احساس کردم کسی قصد دارد موهای سرم را بشمارد...دانه به دانه. اول فکر کردم امیرخانی به سراغم آمده! کر کره ها را که بالا بردم، زهرا دختر کوچک بابا را دیدم که به من زل زده بود و خوشحال از بیدار کردنم!
با امیرخانی عهد کردم که امروز حسابم را با او صاف کنم.

بگذریم....

شب هنگام که داشتم حساب و کتابی می کردم، به خرده حسابم با رضا برخوردم... امیرخانی را می گویم؛ بهتر از شما نباشد، انسان خوبی است با احساساتی عمیق!

الوعده وفا... خواندمش با تمام مخلفاتش...تمام  فَتحه و کسرِه هایش!

پی نوشت:
1- "هل من مزید": هنوز هم خالی است و اشتها دارد.
2-  فردا مراسم عزاداری رئیس مذهب است، خدا بخواهد شرکت می کنیم.
3- بعد از"اگه بابا بمیره" جناب سرشار، اولین کتابی است که قصد دارم دوبار بخوانمش!
4- از فرهنگستان زبان و ادب فارسی پوزش می طلبم، بابت به کار نبردن کلمات جایگزین و لایتچسبک شان!



[نویسنده: احسان] [دوشنبه 92 شهریور 11]

باید که شیوه سخنم را عوض کنم...

شد شد اگر نشد دهنم را عوض کنم!

ناصر فیض

این روزها که می گذرد...سردم..از دهن افتاده؛ مثل چای یخ زده که مزه کوفت می دهد!



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 92 شهریور 7]

روزهای جنگ بود:

پسر همسایه،
  پدرش رفت
    وچشمش بر در
      همچنان دلتنگ بود!

آن یکی مادر خود را
     یک شب
زیر صدها موشک
    داده بود از دست،
       پر و بالش بشکست!

مادران چشم به راه
 بچه ها دل نگران
 سهمشان حسرت و آه!

خانه ها بی در بود
نخل ها بی سر بود
سفره هامان خاکی
و دلی از همه ی عالم و آدم شاکی!

روزها شب شد و
 شب، روز نشد
   تا اینکه...
گل همسایه شکفت
نام او "احمد" بود
  قدمش خیر و
    پر از رحمت بود!

سرد شد آتش جنگ؛
خانه و آبادی
غرق شور و شادی

رفت و رفت...

سفره ها رنگین شد
    
قلب ها سنگین شد
کم کمک فـــــــا...صـله... هــا
گشت زیاد،
   آن چنانی که دگر
               آدمی رفت زیاد!!

31 مرداد 92

پی نوشت:

1- آن زمان خیلی کوچک بودم...کودک بودم!

2- شهر من روزگار تلخی داشت...شهر صدها موشک!!

3- وصفش را بخوانید از زبان زنده یاد قیصرامین پور.(حتما بخوانید)



[نویسنده: احسان] [پنج شنبه 92 مرداد 31]

(امروز بعد از نماز صبح سرودم؛

تقدیم به همه ی مادران مؤمن)

آه مادر گوییا امشب هوایم کرده ای

در میان اشک های خود دعایم کرده ای!

من همان طفل صغیرم، پیر راه من تویی

تا کنون احساس می کردم رهایم کرده ای!

سال های سال با مهر و محبت های خود

همچو کلب دست آموزی گدایم کرده ای!

زائر قلب تو بودم در تمام طول عمر

مثل مهمان، ساکن مهمانسرایم کرده ای!

گفته بودی با وضو سیراب گشتی هر زمان

راست گفتی، که اینچنین غرق خدایم کرده ای!

28 مرداد 92



[نویسنده: احسان] [دوشنبه 92 مرداد 28]